کلبه آبی



غروب روز قبل اربعین پارسال، تو یه موکب نزدیکای عمود ۱۲۰۰ خوابیدیم.

صبح بعد نماز صبح به پیاده رویمون ادامه دادیم تا حدودای ه‍شت صبح رسیدیم کربلا.

شهر آنقدر شلوغ بود که حرکتمون خیلی کند شده بود و بالاخره ساعت ده ۱۱ رسیدیم بین الحرمین.

دیدم اون وسط طناب کشیدن و یک مسیری درست شده که مردم دارن هروله کنان می دوند، کفشامو دادم به همسفرم، خودمو رسوندم اون وسط، از طناب رد شدم و منم هروله کنان قاطی موج دریا شدم.


دو سال پیش، عید غدیر از درب یک مسجدی داشتیم می آمدیم بیرون، که مامانم با همکار قدیمیش روبرو شد. من و مامانم بودیم و اون خانوم و دخترش.

من زیرکانه رفتم جلو و گوش وایستادم.

مادرم شروع کرد احوال پرسی کردن، دخترک گفت رتبه کنکورش شده زیر دویست و می خواد بره دانشگاه فرهنگیان.

مامانم همونجا دعواش کرد، گفت برو حقوق بخون و بشو به خانوم وکیل خوب، حیف تو نیست با این رتبه می خوای معلم بشی؟

من همون جا تو دلم مامانم رو دعوا کردم، گفتم اجازه بده دخترک کارشو بکنه. و دخترک هم کارشو کرد.

دختر خوبی به نظر میرسید، معیارهای کلی من رو داشت. این روزا می خواستم به مامانم بگم که کم کم بره یه سر و سراغی ازش بگیره، ولی،ب شنیدم دخترک توی راه برگشت از شهری که توش درس می خونده، تصادف کرده و بعد چند روز دستش از دنیا کوتاه شده.

خدایش بیامرزد.


امروز مامانم رفت مامانشو دید.

قرار شد فردا زنگ بزنیم و جواب اولیه رو بگیریم.

احتمالا یه قرار ملاقاتی بیرون بذاریم و همدیگه رو ببینیم.

+ مامانم کلی استرس گرفته، انگار می خواد بی خیال تحقیقات اولیه بشه.

می گه توکل کن به خدا.

++ منم گفتم بله، توکلم به خداست. اما هردو شما اول تایید می کنید، بعد چند جلسه حسابی صحبت کنیم، بعد من چند روز فکر می کنم و جواب می دم.

 

+++ یه وبلاگ دیگه بزنم، از الان توش بنویسم، بعد چند مدت یهو بیاد ببینه وبم رو. موافقید؟


صبح حیران زده رفتم سرکار.

مشهدمون کنسل شد.

گفتم خب حتما خیریتی توش هست، شاید به خاطر پنجشنبست که باید بریم سرقرار با گزینه جدید.

ساعت ۱۰ مامانم گفت که هرچی زنگ میزنم طرف بر نمی داره.

سر ظهر یهو دلم شکست گفتم یا امام رضا، بطلب بیایم پابوستون.

ساعت ۱۲ آقای پدر زنگ زد که مشهد چی شد؟!

گفتم خبر میدم، سریع رفتم پیش رئیسم تا مرخصی بگیرم، رئیس خودش گفت تو مگه مرخصی نمی خواستی؟ برو دیگه.

همین اثنا یک موقعیت شغلی خیلی عالی بهم پیشنهاد شد(دعا کنید درست بشه).

.

.

.

الان راهی دیار خراسان هستیم.


میخوام یه خلاصه کلی از تمام درس های مهم لیسانس تهیه کنم.

می خوام برنامه بزارم نرم افزارهای مهم رشتم رو حرفه ای بشم.

می خوام آزمون نظام مهندسی رو تا دو سال دیگه قوی بشم.

زبان انگلیسی رو هدفمند مرور میکنم و بعد ادامه می دم. یه ایده ناب دارم تا با یه روش نوین یه موسسه زبان عالی بزنم. باید تحقیق کنم ببینم چه جوری میشه موسسه تاسیس کرد. شاید مجبور بشم مدرک ارشد زبان انگلیسی هم بگیرم.

اینا ایده های زندگیم باسه چند سال دیگست.

+ سعی میکنم ناراحت نباشم.

++ امروز به مامان بابام گفتم شاید آه اون دخترای قبلی منو گرفته. اون دخترک مهربان و همه چی تمام تهرانی، خیلی خانوم بود. یا خانوم.میم. شایدم همین دختر شاعره همسایه. ( البته خوبیش اینه که همشون شوهر کردن).


تازه دارم می فهمم چی شده و چه کسی رو از دست دادم.

یک دنیای جدید، یک زندگی جدید.

می خواستم چیدمان اتاقم رو بهم بزنم، یه بخاری کوچولوی دیواری بخرم تا گرم بشه و ساعت های کنار هم بودنمون بیشتر توی اتاق من سپری بشه.

حیف.

امان از قسمت.

کم کم باید معنی قسمت رو بفهمم.

دلم میخواد یه گوشه دنج پیدا کنم و تا خود صبح زار بزنم.

کارم از گریه کردن گذشته.


این وسط گرفتار یک سری خاله بازی های بچه گانه شدم.

هرچی می گم به کسی نگید، برعکس میشه.

ماجرای جواب منفی شنیدن این مورد آخر هم تو کل فامیل پیچیده.

حالا خاله کوچیکه اومده میگه این همه رفتید نشده، بیاید برید سراغ دختر فلانی، کلی هم شروع کرده تعریف کردن.

متاسفانه شناختش از اون بنده خدا در حدی نیست که بدونه ۸ سال از من بزرگتره.

اینم محبت های خاله کوچیکه به من که از ابتدای رایج شدن تلگرام تا همین پارسال، تقریبا هرشب باهاش چت می کردم.

و الان فقط یک تشکر اساسی براش فرستادم و بعد بلاکش کردم.

واسه من میخوان زن بگیرن، خودم از همه دیرتر خبر دار میشم. شنیده بودیم سنتی، نه دیگه تا این حد. ایندفعه می خوام دستشون رو بزارم تو حنا. وقتی خودشون رفتن جلو، بگم من نمیام. کلا از ازدواج منصرف شدم.


خیلی وقته لای کتاب های زبان رو باز نکردم.

نمیدونم، برم تعیین سطح بدم و از چند ترم پایین تر شروع کنم، یا مروری داشته باشم بر کتاب های قبلی.

خودم دلم می خواد این کتابایی که تا حالا فرصت نکردم کامل بخونم رو تکمیل کنم ولی می ترسم تنبلی اجازه نده.

هوممم

یه ایده جدید رسید به ذهنم، هرروز خودمو ۲ ساعت توی اتاقم حبس کنم و زبان بخونم.

+ خوبی کلاس اینه که بزور وادارت می کنه درس بخونی.

++ آخرین استادم وقتی میشنید بچه ها میگن وقت نداریم توی خونه زبان بخونیم می گفت: make time.


دیشب روتختم تو اتاقم خوابیدم، صبح که گوشیم زنگ خورد و از خواب پا شدم، دیدم جلوی بخاری توی هال افتادم، بدون بالش و پتو. حالا هرچی فکر می کنم نمیدونم چه طوری جابجا شدم.

این ضدحال باعث شد از سرویس جا بمونم، اسنپ هم گیرم نیومد، با ماشین خودمون رفتم.

+ می خوام برم باشگاه.

++ امروز راجع به آینده خیلی فکر کردم، به جمع بندی هایی هم رسیدم.


با خودم فکر می کردم گذشته مهم تره یا آینده؟

بهتر نیست هرچی که قبلا بوده رو فراموش کنیم و فقط به فکر ساختن آینده باشیم؟ 

چند روز پیش به اصرار رفیقم، یکم براش جوشکاری کردم، خیلی وقت بود به انبر و اتصال و الکترود دست نزده بودم.

القصه چشمام رو برق گرفت، اگرچه سوزش چشمام خیلی کمتر شده، ولی هنوز اون دور دورها رو تار میبینم.

قدیم ها، اومدم اینجا تا یه پیج انگیزشی باشه واسه ورزش کردن و لاغرشدن.

یه عکس دونده حرفه ای هم گذاشته بودم و زیرش تعداد جلساتی که ورزش می کردم رو میزدم.

راستش، الان هم خیلی چاق شدم. نمیدونم چاره چیه و چه کار باید‌کرد؟!

من دوست دارم بنویسم، حرف بزنم و اینجا باشم.


یه کلیپه هست داره با حاج قاسم صحبت می کنه، میگه حاج آقا تموم شد؟

میگه نه هنوز اولشه، یه مرحله سختش تموم شد، تازه اولشه.

+ هنوز اولشه، خون حاج قاسم می جوشه و زنده می کنه همون طوری که خون اباعبدلله می جوشد و زنده می کند.

++ لا یوم ک یومک یا ابا عبدالله.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

FADA نمایندگی لیست قیمت فروش خدمات تعمیر کولر گازی اسپلیت در شیراز - عظیمی Stephanie کرتين وال مینو رایانه Kelly ویدیو های پروموت پایه ها شرکت خدماتی و نظافتی رادمان